برای دل خودم
گيج می خوری. نمی دونی چرا. می پرسه چته. نمی تونی جواب بدی. سبکی تحمل ناپذير روزهاست؟ اينکه اعصابت داره کش مياد؟ اينکه يک عالمه انرژی داری که تو سبکی روزا هدر ميره؟ اينکه دلت تنگ شده برای خيلی چيزا؟ اينکه هيچکس نمی دونه تو کله ات چی می گذره و تو هم اصلا نمی تونی بگی تو کله ات چی می گذره؟ اينکه خيلی درد داره بخوای به يه چيزی فکر کنی و همه چی رو فراموش کنی و بعد يهويی با يه تلنگری همه چی بريزه بهم. اينکه حرصت در مياد از خيلی چيزا؟ از اينکه گذاشتی باد تو رو با خودش ببره؟ اينکه اگه می شد همه چی اونجوری که آدم تو خواب و روياها می بينه پيش بره تو خوشبخت ترين «عروس خوشه های اقاقی» می شدی؟ اينکه می ترسی که بالاخره چی می شه؟
درد دارم. دردی که نمی تونم ازش حرف بزنم. کاشکی ايندفعه رو ديگه نپرسی چيه، چی شده. آخه قاعدتا الان بايد خيلی خوش و خرم باشم. قاعدتا بايد تو رويا باشم. اما هی فکر، فکر، فکر. بيداری…
راستی، بازم دارم هی فروغ می خونم. يه روزی رو يه صندلی تو کافی شاپ کاج نشسته بودم و می خوندم «کدام قله، کدام اوج…» همشو خوندم، يادت مياد؟ همون کتاب جيبی اشعار فروغ که گفتم عين کتاب دعا هر جا برم با خودم می برمش؟ اورنج گلاسه با آب پرتقال اضافه می خوردم. می خورديم.
نه، برای چی بايد يادت بياد؟! تو که نبودی! پس کی بود؟ مرد سالهای ابری؟
آخرش می ترسونتم.
(هذيون می گم ميدونم…)